پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

پارسای من

یک ماهگی

1394/4/1 21:32
نویسنده : مامان تهمینه
94 بازدید
اشتراک گذاری

تو یک ماهه شدی عزیزمبوس

اینقدر روز شماری میکردم تا بالاخره به یک ماه برسی، دوست داشتم زودتر بزرگ بشی و از حالت نوزادی در بیای جوون بگیری و من برای بغل کردنت اینقدر ترس نداشته باشم، 23 روزه بودی که ختنه شدی و این کار به ظاهر ساده و رایج که برای همه پسرها انجام میشد برای من مثل مرگم بود از توی ماشین که به سمت مطب میرفتیم گریه میکردم و همچنین توی مطب و همچنین موقع برگشتن به خونهگریه

توی مطب که دکتر مارو بیرون کرد و نذاشت ختنه شدنت رو ببینیم ولی وقتی کارش تموم شده بود و صدامون کرد بریم برت داریم اومدیم بالای سرت من دیدم اینقدر گریه کرده بودی که بیحال شده بودی و شیر هم بالا‌ آورده بودی یه طرف صورتت ، لپت و گوشت همش شیری بود، جیگرم آتیش گرفت این صحنه رو دیدم یکی از بدترین صحنه های زندگیم بود بغضم ترکید برام اصلا مهم نبود دیگران ببینن گریه میکنم تحمل دیدن این صحنه ها برام خیلی سخت بود

خداروشکر برای ختنه ات مشکلی نداشتی و خیلی زود همه چیز به حالت عادی برگشت و 5 روز بعد حلقه ات هم افتاد و خیال من راحت شد

با پایان یک ماهگی من تو رو بردم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده و اندازه گیری قد و وزن، اونجا پرونده تشکیل دادن و قد و وزنت رو اندازه گرفتن و گفتن اصلا خوب وزن نگرفتهغمگین

بهم گفتن باید بهت شیرخشک کمکی بدم خیلی ناراحت شدم از شیرخشک متنفر بودم احساس بی کفایتی میکردم شیر من برای تو کافی نبود یا آب بود و چرب نبود بهرحال هرچی که بود حس تلخی تمام وجودم رو گرفت اون لحظه حس میکردم به چه دردی میخورم وقتی نمیتونم بچه ام رو سیر کنم احساس بیهودگی میکردم 

علیرغم حس بدی که نسبت به شیرخشک داشتم برای رشد و نمو بهترت مجبور شدم بهش رو بیارم بابا برات شیر تهیه کرد منم قبلش با دکتر مشورت کردم و گفت حتما شیرخشک برای رشد بهترت نیاز هست...

از یک ماهگی بصورت روزانه از شیر خودم و شیرخشک تعذیه رو برات شروع کردم به این امید که وزن گیری بهتری داشته باشی 

هر روز که میگذشت بیش از بیش عاشقت میشدم و با وجود بداخلاقی هات و گریه هات و بی خوابی هات من دوستت داشتم و مهرت به دلم حسابی نشسته بود، اوایل حس مادری برام گیج کننده بود و نمیدونستم چه حسی دارم اما کم کم تونستم احساسم رو بهتر بفهمم و هر روز به امید روزهای بهتر چشم باز میکردم دل درد داشتی و بد عنق بودی و خیلی گریه میکردی گریه هات برای همه عجیب بود ولی من دیگه عادت کرده بودم چاره ای جز عادت کردن نبود فقط صبح ها خوش اخلاق بودی و همون برای من کافی بود که انرژی بگیرم 

منتظر روزهای شیرین بودم که برام بخندی... با صدای بلند بخندی و من دلم غش بره آرام

 

چند تا از عکس های یک ماهگی آقا پارسابوس

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسای من می باشد