پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

پارسای من

آغاز روزهای طلایی

1394/3/23 22:50
نویسنده : مامان تهمینه
110 بازدید
اشتراک گذاری

با حضور تو دنیای دو نفره ما رنگ و بوی دیگه ای گرفت اولش باورش برای هردومون سخت بود...نمی تونستم هضم کنم که وروجکی چون تو درون من لانه گزیده و لحظه به لحظه در حال رشد و نمو هست، اما خبرش مثل بمب صدا کرد و هنوز من حتی سونو نرفته بودم عالم و آدم فهمیدند که تو قراره پا به عرصه این دنیا بذاری، این فقط استرس و نگرانی منو بیشتر میکرد با ترس و دلهره شدیدی منتظر بودم که وقت سونوم برسه و برم ببینم که همه چی اوکی هست...

اما بابایی انگار مطمئن بود اصلا عین خیالش نبود و ترس و دلهره های منو نداشت، دو هفته بسرعت برق و باد طی شد و روزی که قرار بود سونو بدم رسید درون من پر از احساسات متفاوت بود از یک طرف در آرزوی دیدار تو بودم و هیجان شیرینی سرتا پای وجودم رو گرفته بود از طرف دیگه ترس و دلهره عجیبی داشتم از اینکه تو وجود واقعی نداشته باشی و آزمایشات اشتباه شده باشن یا اینکه قلب کوچولوی نازنینت تشکیل نشده باشه...

با تمام احساسات عجیب و غریب رفتیم سونو وقتی نوبت من شد دیدم دکتر سونوگراف مرد میانسالی هست ک زیاد خوش اخلاق نیست دراز کشیدم روی تخت و اون کارش رو شروع کرد من در سکوت و دلهره به صورت اون چشم دوخته بودم ک شاید از حالت چهره اش بتونم چیزی بفهمم چون مانیتور رو به من نبود و دکترمون هم انگار لبهاشو بهم دوخته بودن سکوت محض کرده بود، چند دقیقه ای گذشت و من همچنان که بصورت دکتر خیره بودم دیدم لبهاشو ب حالت تردید پایین آورد انگار در مورد چیزی مردد هست و از وجود چیزی شک داره، من یخ کردم ضربان قلبم ایستاده بود تمام تنم سرد و بی روح شده بود جرات دهان باز کردن نداشتم ک بپرسم چی شد در سکوت محض و با حالتی درمانده ب دکتر خیره بودم ک یهو دست برد دکمه ای رو فشرد و ناگهان من زیباترین ضرب آهنگ عمرم رو شنیدم صدای قلب مهربونت که خیلی تند و بی وقفه می تپید انگار یه گله اسب در حال دویدن بودند و گویا این صدا را از زیر آب می شنیدم بی اختیار لبخند زدم و وجودم پر از حسی زیبا شد تو دلم گفتم خوش اومدی کوچولوی من...

دیگه نفهمیدم کارم چقدر طول کشید تا دکتر گفت بلند شو و رفتم بیرون، نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم و تمام صورتم ب لبخندی گشوده شده بود ک همین برای بابایی کافی بود ک بفهمه همه چیز خوب بوده

جواب ک حاضر شد من بی صبرانه برگه رو نگاه کردم تو 8هفته و 6 روز بود ک درون من جاخوش کرده بودی و همه چیزت در بهترین شرایط بود... با ارامش وصف ناپذیری خدارو برای دادنت ب من شکر کردم این اولین دیدار ما بود توی عکسی ک صفحه سیاه و سفیدی بود و تو ب اندازه یه عدس بودی و بابایی اسمت رو گذاشت عدسیبوس

اولین دیدارمون رو جشن گرفتیم و رفتیم بستنی خوردیم ب انتظار روزی که پا ب دنیا بذاری و سه نفری بریم بستنی بخوریمآرام

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسای من می باشد