حضور تو در دنیای ما
پارسال همین موقع ها بود ک از وجود تو درون خودم باخبر شدم...
من و بابایی و مامان بزرگ رفته بودیم شیراز،من منتظر اتفاقی بودم ک هر ماه باید می افتاد اما هر روز میگذشت و هیچ خبری نمیشد...شکم برانگیخته شده بود ک نکنه سفر سه نفره ی ما تبدیل ب یه سفر چهار نفره شده و ما یه مسافر قاچاق همراهمون داریمآخه منتظرت بودیم ولی اصلا فکرشم نمیکردیم بهرحال سفر ما ب خوبی و خوشی تموم شد و برگشتیم بندر...
من روم نمیشد چیزی ب بابایی بگم چون هنوز مطمئن نبودم بازم صبر کردم و اینقدر گذشت ک دیگه شک نداشتم تو درون من جاخوش کردی
دقیقا یادمه شنبه بود 24خرداد 93...صبح زود ک بابایی رفت سرکار من بلند شدم تست انجام دادم و هنوز 2 دقیقه نگذشته بود ک دیدم 2 خط شد...نمیدونستم واقعا چ حسی دارم اشکم در اومده بود واقعا زدم زیر گریه و بدون معطلی لباس پوشیدم رفتم آزمایشگاه ، گفتن جوابش عصر آماده میشه
ولی من دیگه خیالم راحت بود حال عجیبی داشتم دلم میخواست ب همه بگم دلم میخواست هر چ زودتر برم سونو بدم و تو رو ببینم ... فوری ب بابایی پیام دادم گفتم زود بیا خونه کار مهمی باهات دارم
اینقدر حال خوشی داشتم ک نفهمیدم چطور عصر شد و بابایی اومد اصلا روم نمیشد بهش بگم انگار خودش فهمیده بود هر دو میخندیدیم بدون اینکه من چیزی بگم بهش گفتم بشینه روی مبل و توی دستم تست رو قایم کرده بودم بی اختیار هر دو می خندیدیم من دستمو آوروم جلو و تست رو نشونش دادم نمی تونستم چیزی بگم فقط لبخندی پر از احساسات مختلف تمام صورتمو فرا گرفته بود حال بابایی هم بهتر از من نبود
اولین روزی بود ک حضور تو رو توی دنیای دو نفره خودمون با اطمینان حس کردیم و این آغازگر رهی طولانی بود با روزهایی شیرین و گاهی تلخ ...