پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

پارسای من

تولدت مبارک عزیزم

1394/3/25 8:03
نویسنده : مامان تهمینه
172 بازدید
اشتراک گذاری

 تولدت مبارک عزیزم

بهترین دوران عمر من روزهایی بود ک دونفره در یک جسم بودیم، همه جا با هم بودیم و احساسات مشترکی داشتیم تو ب بهترین نحو ممکن حال منو بهتر کرده بودی و حضورت بجز یکی دوماه اولیه برای من سختی نداشت بلکه 3 ماه وسط بهترین حال رو داشتم هیچوقت اینقدر حالم خوب نبود، پر انرژی و خوشحال و خوش بین و سرشار از عشق...اگرچه خیلی دل نازک شده بودم و کوچکترین حرفی ک ب مذاقم خوش نمیومد اشکم رو در میاورد اما حال خوبی ک داشتم این دل نازکی رو بی اهمیت میکرد

وقتی اولین تکون خوردنت رو حس کردم تمام وجودم لرزید و ب معنای واقعی پی بردم ک تو وجود واقعی داری و سرسختانه داری رشد و نمو میکنی، اینقدر وروجک بودی ک خیلی زود جفتک زدی هفته سیزدهم بود...خیلی ها میگفتن چنین چیزی ممکن نیست ولی من مطمئن بودم درست حس میکنم و این تکونها هر روز بیشتر حس میشد و هر دفعه تمام وجود منو میلرزوندی ماههای آخر هربار ک خوابیده بودم توی خواب جوری جفتک میزدی ک فکر میکردم زلزلست چندبار بلند شدم گفتم وااای زلزله...ولی بابایی میخندید میگفت بخواب خانم زلزله کجاست پسرته!!!

رابطه من و بابایی با حضور تو خیلی بهتر و عمیقتر شد شیرینترین لحظات زندگی ما وقتی بود ک دونفری منتظر می نشستیم تا شازده پسر تکون بخوره و ما با ذوق و شوق دلمون قنج میرفت از این حرکات شیرینت...

ماهها پشت سرهم و بسرعت سپری میشدند، سونو برای من 19بهمن تاریخ زده بود ولی بابایی میگفت پسر من یا12 بهمن میاد یا 22بهمن!!!

روزها پشت سر هم میگذشت و ماه آخر رسیده بود من هر از چندگاهی دردهایی داشتم ولی زیاد جدی نبود هر روز همه زنگ میزدن و می پرسیدن چی شد اومد نیومد ای بابا چرا نمیاد...

دیگران بیشتر از من عجله داشتن من میخواستم تا جایی ک ممکنه بمونی و رشدت تکمیل بشه

بهرحال هفته های پایانی رسیده بود و من با اجازه دکتر هرشب با بابایی میرفتیم پارک پیاده روی میکردیم 39هفته هم گذشت و 5 روز بود توی هفته 40 بودم، 11بهمن 93 بود بابایی سرکار بود و من و خاله طیبه خونه بودیم من چند روز پشت سرهم درد داشتم ولی مداوم نبود با ماما هم ک صحبت کرده بودم میگفت دیگه زایمانت نزدیکه

اون روز من و خاله خونه بودیم که من لخته خون صورتی رنگی توی لباس زیرم دیدم با ماما تماس گرفتم و گفت نشونه شروع فرایند زایمانه...دل توی دلم نبود میخواستم این دفعه مثل دردهای قبلی نباشه و ب زایمان ختم بشه، عصر شد و خاله رفت سرکار قرار شد ب کسی چیزی نگیم و فقط خاله گوش بزنگ باشه بابا ک اومد خونه خیلی هیجان زده بود و میگفت مطمئنم دیگه وقتشه

خلاصه مختصر عصرونه ای خوردیم و ساعت 8 رفتیم پیادروی کنیم ماما هم بهم پیام داده بود ک هرچی شد خبرش بدیم و خیالم از بابت اون راحت بود، بسمت پارک در حرکت بودیم و در حال صحبت بودیم ک یهو از میون شمشادهای بغل جدول یه سگ پرید وسط خیابون بابا فورا زد روی ترمز ولی بیفایده بود و برخورد شدیدی صورت گرفت صدای ناله سگ بلند شد و توی دل من حال بدی برپا شد بابا یه گوشه نگهداشت من بی اختیار اشکم جاری شد گفتم خدایا این همه روز اومدیم پیادروی چرا امشب ک وقت زایمان منه باید اینجوری بشه؛ بابا پیاده شده بود داشت جلوبندی ماشینو نگاه میکرد و من اینقدر اشک ریخته بودم ک صورتم خیس خیس بود بابایی برگشت تو ماشین و سعی کرد دلداریم بده نمیدونم چرا اون شب باید اینجوری میشد من خیلی ترسیدم و همون لحظه برای سلامتیت و سالم بدنیا اومدنت نذر کردم بهرحال رفتیم پارک و پیادروی رو شروع کردیم کمی ک راه رفتیم دردهای من شروع شدن و هر لحظه بیشتر و منظم تر میشدن بابایی میگفت میخوای ادامه ندیم؟گفتم نه بذار حسابی پیادروی کنم تا زایمانم زودتر بشه میخواستم همون شب همه چی تموم بشه آخرهای پیادروی دیگه نمیتونستم راه برم هنوز میخواستم یه دور دیگه بزنم ولی برام ممکن نبود سوار ماشین شدیم رفتیم خونه با ماما تماس گرفتم گفتم دردهام شدید و منظم شدن گفت هروقت خواستی بیا بیمارستان معاینت کنم، با خودم گفتم بذار اینقدر دردم شدید بشه ک مطمئن بشم وقتشه بعد برم توی خونه هم شروع کردم ب راه رفتن بابا نشسته بود تایم گرفته بود ک دردها با چ فاصله زمانی میان و چقدر طول میکشن خیلی منظم بودن ولی دردش قابل تحمل بود،تا ساعت 12راه رفتم بعد دوش گرفتم        وسایلهارو جمع کردیم و رفتیم بیمارستان،اونجا مامای خودم ک یه زائوی دیگه هم داشت معاینم کرد و گفت دهنه رحمت 3 سانت بازه میخوای بستری شو میخوای هم برو خونه راه برو دوش بگیر تا 5 سانت بشه بعد بیا گفتم میرم از بخش زایمان ک اومدم بیرون چون معاینم کرده بود دردم خیلی شدید شده بود نمیتونستم درست راه برم دست بابایی رو محکم گرفته بودم و کج کج راه میرفتم همه نگاهمون میکردن، بیمارستان ب خونه خاله نزدیک بود تصمیم گرفتیم بریم اونجا بهش زنگ زدم طفلی خواب بود اما گوش بزنگ بود رفتیم اونجا من بازم دوش گرفتم و شربت گلاب زعفرون خوردم شروع کردم ب راه رفتن، ساعت 1 بود ب بابایی میگفتم برو بخواب ولی میگفت خوابم نمیاد نشسته بود راه رفتن منو نگاه میکرد خاله هم نگران نشسته بود و هی میگفت بریم بیمارستان تا ساعت 2 راه رفتم دیگه آه و ناله ام در اومده بود دردها شدید شده بودن بابا گفت بریم بیمارستان، زنگ زدم ب مامام میگفت بیا همین جا زایمان کن بیمارستان دولتی بود و یه زائوی دیگه هم داشت من ک اینقدر درد داشتم چیزی نمیگفتم ولی بابا قبول نکرد گفت ما میخوایم بریم بیمارستان خصوصی ترتیب یه مامای جایگزین رو بده اونم گفت باشه برید زنگ میزنم ماما بیاد...

من نگران بودم ساعت از 2 شب گذشته بود ک رفتیم بیمارستان و همین ک رسیدیم مامایی ک تحت نظرش بودم سر رسید با دیدنش کلی انرژی گرفتم از اولم دوست داشتم خودش مامای همراهم باشه رفتیم توی بخش اینقدر گیج بودم ک خداحافظی نکردم با بابا، مامام خودش ترتیب کارهای بستری رو داد پرسنل بیمارستان خواب بودن فقط یه نفر بیدار بود ک برام لباس آورد انژوکت وصل کرد ک دردم گرفت و تنقیه ام کرد، از شدت دردی ک داشتم حالت تهوع داشتم و بالا آوردم

ماما معاینم کرد و گفت دهنه رحم 5 سانت باز شده شروع کردیم ب راه رفتن توی راهروی بیمارستان خاله اومده بود توی بخش ولی بابایی توی سالن نشسته بود پشت در، دردها شدیدتر و شدیدتر میشدند و ما همچنان راه میرفتیم تا جایی ک قادر ب راه رفتن نبودم رفتیم روی تخت دراز کشیدم و ماما شروع کردن ب ماساژ دادن کمرم هنوز سروصدام در نیومده بود و سعی میکردم تحمل کنم دراز کشیده بودم ک یه نفرو آوردن تخت بغلی کارهاشو کردن رفت برای زایمان طبیعی، خیلی جیغ میزد من ترسیده بودم میگفتم یعنی منم ب اون مرحله میرسم ساعت از 4 گذشته بود ماما میگفت دردهات خیلی کمه و هی توی سرمم آمپول خالی میکرد نمیدونستم چیه و حال پرسیدن نداشتم معاینم کرد گفت 7 سانت باز شده، برو توی دستشویی روی دوپا بشین و زور بزن خیلی سخت بود حتی نمیتونستم راه برم سعی میکردم زور بزنم ولی درد اینقدر شدید بود ک ممکن نبود نیم ساعت بعد گفت پاشو بیا اومدم تو اتاق دیدم بابایی و خاله اومدن از دیدنشون اشک تو چشمام جمع شد نمیدونم قیافه و ریختم چجور بود احتمالا خیلی داغون و خسته و بهم ریخته بابا میگفت چطوری من فقط سر تکون میدادم نای حرف زدن نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود گفتم بی حسی میخوام ک برام کپسول آوردن یه ماسک بود ک توش نفس میکشیدم و فقط گیج و منگم کرده بود حالت توهم بهم دست داده بود خوبیش این بود ک گذر زمان و مکان و همه چی رو از یاد برده بودم و اصلا حالیم نبود ساعت چنده و در چه حالیم...

ساعت 5 رفتیم اتاق زایمان من و ماما و یه دکتر، سخت ترین مرحله زور زدن بود با اون حال و روز داغون مگه میشد زور زد هرچی زور میزدم میگفتن داری فقط صدا درمیاری با گلوت زور میزنی...کلی طول کشید تا بفهمم چطور باید زور بزنم، وقتی یاد گرفتم زور بزنم با دو زور همه چیز تموم شد تو رو کشیدن بیرون و ب محضی ک پا ب این دنیا گذاشتی داد و بیداد کردی من زدم زیر گریه و صدات میزدم، ولی پرستار بی اهمیت تو رو لای پارچه سبز پیچید و گذاشتت زیر دستگاه هیتر، تو داشتی با داد و بیداد گریه میکردی منم بیحال و ناتوان روی تخت زایمان داشتم نگاهت میکردم و گریه میکردم همش صدات میزدم ماما شروع کرده بود ب بخیه زدن ولی من فقط حواسم ب تو بود بلخره یکی دلش برام سوخت و تو رو با همون پارچه سبز ک دور و برت بود آورد داد بغلم...الانم بعد از 4ماه یاد اون لحظه افتادم چشمام پر اشک شدن تو داشتی گریه میکردی منم داشتم گریه میکردم صدات زدم گفتم پسرم ... باور کردنی نبود ب سمت صدای من برگشتی و ساکت شدی مات و مبهوت داشتی منو نگاه میکردی خاله ک اومده بود توی اتاق از این لحظه تاریخی عکس گرفت و بدون شک یکی از زیباترین عکسهاست ک تو چطور با تعحب ب من زل زدی...

تو بدنیا اومدی و همه دردهای من از بین رفتند در آغوشم بودی و من ب چشمهای تیره ات زل زده بودم و خدارو برای دادنت ب من شکر میکردم

روز یکشنبه 12بهمن 93 ساعت 6:45دقیقه تو بدنیا اومدی و آخر حرف بابات درست شد ک تو12یا22بهمنمیایی...

 

اینم اولین غکسی ک در بدو تولد از پسرگلم گرفته شدبوس

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسای من می باشد