پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

پارسای من

ورود به دنیای جدید

1394/3/26 22:42
نویسنده : مامان تهمینه
99 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره انتظارها به پایان رسید و تو ب دنیا اومدی پسرعزیزممحبت

بعذ از زایمان یه چند ساعتی طول کشید تا من به بخش منتقل شدم و تو رو آوردن پیشم، خاله ظیبه و  خاله کبری اومده بودن پیشم من خیلی خسته و بی حال بودم و احساس کوفتگی میکردم با این حال دوست داشتم بشینم و بهت شیر بدهم هرچند ک ماما گفته بود اصلا نشین ولی غیرممکن بود که خوابیده بهت شیر بدهم همش نگاهت میکردم و میگفتم یعنی این واقعا توی شکم من بوده؟ این بود که دست و پا میزد و شیطونی میکرد؟ 

موهای خیلی بلند و پرپشتی داشتی پوستت قرمز بود و چشم هات همش بسته بود، دوست داشتم چشم هاتو باز کنی ببینم چه رنگیه اما همش خواب بودی، بابایی رفته بود دنبال کارهای بیمه و تا عصر نتونست بیاد تورو ببینه دل تو دل من نبود که بیاد ببینتت عصر همه اومدن ملاقاتم از مامان بزرگ گرفته تا دایی ها و زن دایی ها عمو فرشاد و زن عمو راضیه و بقیه ... بابایی هم یه دسته گل بزرگ با دوتا جعبه شیرینی گرفته بود وقتی اومد توی اتاق هر دو بهم لبخند زدیم اول اومد پیشم بهم دست دادیم احوالپرسی کردیم بعد اومد بالای سر تو و هی نگاهت میکرد میگفت شبیه کیه!!!

همون شب مرخص شدم و اومدیم خونه، مامان بزرگ همراهم اومد چون واقعا تنهایی سخت بود بلد نبودم چه جوری بهت شیر بدم تو هم نمی نونستی خوب سینه رو بگیری و کلی دردسر داشتیم همش گریه میکردی منم اینقدر حالم بد بود ک همراه تو گریه میکردم مامان بزرگ هی میگفت شیرخشک درست کن من گریه میکردم میگفتم توروخدا شیرخشک ندین دیگه سینه رو نمیگیره...ولی الان افسوس میخورم ک کاش از اول شیرخشک داده بودم دلیلش رو ماه دوم بهت میگم 

بهرسختی بود من تلاشمو کردم ک تو سینه رو بگیری و خودت هم واقعا سرسختانه تلاش میکردی ک با لب ها و دهان کوچکت ب گرفتن و مکیدن ادامه بدی، خیلی بچه سرسخت و قوی ای بود و این بعدها واقعا بهم ثابت شد بعد از چند روز ک در امر شیردهی با اون بخیه ها ک نشستن روشون ممکن نبود موفق شدم، اتفاق جدیدی افتاد تمام بدنت زرد شد حنی توی دهانت و چشم هاتغمگین

بردیمت دکتر و گفت باید آزمایش خون بده، من نگاهت میکردم و اشک می ریختم چطور ممکن بود از دستهایی ب اون ظریفی و کوچکی خون گرفت بهرحال باید میرفتیم چاره ای نبود وقتی سوزن رو توی دستهای کوچکت فرو کردن که ازت خون بگیرن انگار خنجری ب قلب من وارد کرده بودن تو گریه میکردی و تمام صورت من پر از اشک بود هنوزم ک یادش میافتم اشکم در میاد، در حالیکه گریه میکردم و چشمهام پر از اشک بود نگاهی به بابایی انداختم حالش بدتر از من بود اما طفلک نمی تونست گریه کنه پیشونیش خیس عرق شده بود و نگاهش یه جور خاصی بود که تابحال ندیده بودم

بعد از اون خون گیری وحشتناک ک هرگز دردش از وجودم نمیره جواب آزمایش اومد و زردی تو بالا بود دنیا روی سرم خراب شذ، دکتر میگفت باید بستری بشه من زار میزدم میگفتم ن توروخدا نمیتونم تحمل ندارم اینقدر گریه کردم ک بابا گفت میبریمش یه دکتر دیگه اون شب برگشتیم خونه و من با حال خراب و داغون منتظر فردا شدم ک بریم یه دکتر دیگه وقتی بهت شیر میدادم و تو با چشم هایی ک سفیدیش زرد شده بود ب من خیره میشدی قلبم انگار آتیش میگرفت بغض میکردم و آروم آروم اشک می ریختم

فرداشب تو رو بردیم دکتری ک مامام بهم معرفی کرده بود اون پیشنهاد داد یه شب دستگاه کرایه کنیم بعد دوباره آزمایش بدیم اگر پایین نیومده بود بعد بستریت کنیم، الان ک یادم میاد چقدر زجر کشیدم بغضم میگیره بابا رفت دستگاه کرایه کرد و رفتیم خونه تو رو میخواستیم بذاریم زیر دستگاه اما همش گریه و بی تابی میکردی منم میزدم تو سروکله خودم و زار زار گریه میکردم آرزوی مرگ میکردم طفلک بابا و مامان بزرگ نمیتونستن آرومم کنن هیچکس نمی تونست آرومم کنه وقتی می دیدمت با اون جثه نحیف چشم بند ب چشمت بود و زیر دستگاه بودی دلم پاره پاره میشد... گریه زاری میکردم و میزدم تو سر خودم بابا گفت اگه به کارهات ادامه بدی میرم دستگاه رو پس میدم و بستریش میکنم...

بناچار از ترس بستری شدن خودم رو کنترل کردم

24ساعت گذشت و باز رفتیم برای آزمایش و چقد سخت بود این خونگیری رگ دستت پیدا نمیشد اینقدر عذابت دادن و بدتر از اون منو ... انگار داشتن دستمو با چاقوی کند پاره پاره میکردن و عذابم میدادن، آرزوی مرگ میکردم ک اون روزها رو نبینم میگفتم خدایا این همه انتظار کشیدم این همه ذوق و شوق داشتم برای بدنیا اومدن پسرم چرا اینجوری شده!؟دیگه واقعا بریده بودم اینقدر ناراحتی کرده بودم ک شیرم خیلی کم شده بود و تو هم همش گرسنه بودی و گریه میکردی

جواب آزمایش فردا عصر آماده میشد من اون شب تا صبح کلی گریه کردم و کلی التماس ب خدا کردم و میدونستم ک وقتی این همه خسته و نا امید و دل شکسته برم پیشش هرگز دست خالی برم نمیکردونه خوشبختانه زردیت خیلی اومده بود پایین و دیگه نیاز ب بستری نبود دستگاه رو جمع کردیم و برای همیشه با اون دستگاه لعنتی ک شبیه سفینه فضایی ها تو فیلم ها بودخداحافظی کردیم

بعد از اون تونستم نفس راحتی بکشم و از بودنت لذت ببرم، بشینم بالا سرت تماشات کنم و با آرامش بهت شیر بدهم و قربون صدقت برمبوس

تو بهترین هدیه بودی ک خدا ب من داده بود و ازش برای این هدیه ممنونم، انگار روزهای کودکیم برگشته بود من دخترکی بودم ک عروسکی برای بازی داشت با این تفاوت ک این عروسک حس مادری و مسئولیت سنگینی را ب روی دوشم گذاشته بود ک از همان بدو تولد فهمیدم دیگر باید با اون بی خیالی و بی مسئولیتی و بی دغدغگی قبل خداحافظی کنم و حس مسئولیت سنگین اما شیرینی ب روی شانه هایم نشسته بود ک تا پایان عمر با من میماند ...

 

پارسای من در 2 روزگی

 

پارسای من در دو هفتگی

 

 

پارسای من در سه هفتگی

 

پارسای من در چهار هفتگی

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسای من می باشد