پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

پارسای من

یک ماهگی

تو یک ماهه شدی عزیزم اینقدر روز شماری میکردم تا بالاخره به یک ماه برسی، دوست داشتم زودتر بزرگ بشی و از حالت نوزادی در بیای جوون بگیری و من برای بغل کردنت اینقدر ترس نداشته باشم، 23 روزه بودی که ختنه شدی و این کار به ظاهر ساده و رایج که برای همه پسرها انجام میشد برای من مثل مرگم بود از توی ماشین که به سمت مطب میرفتیم گریه میکردم و همچنین توی مطب و همچنین موقع برگشتن به خونه توی مطب که دکتر مارو بیرون کرد و نذاشت ختنه شدنت رو ببینیم ولی وقتی کارش تموم شده بود و صدامون کرد بریم برت داریم اومدیم بالای سرت من دیدم اینقدر گریه کرده بودی که بیحال شده بودی و شیر هم بالا‌ آورده بودی یه طرف صورتت ، لپت و گوشت همش شیری بود، جیگرم آتیش گرفت...
1 تير 1394

ورود به دنیای جدید

بالاخره انتظارها به پایان رسید و تو ب دنیا اومدی پسرعزیزم بعذ از زایمان یه چند ساعتی طول کشید تا من به بخش منتقل شدم و تو رو آوردن پیشم، خاله ظیبه و  خاله کبری اومده بودن پیشم من خیلی خسته و بی حال بودم و احساس کوفتگی میکردم با این حال دوست داشتم بشینم و بهت شیر بدهم هرچند ک ماما گفته بود اصلا نشین ولی غیرممکن بود که خوابیده بهت شیر بدهم همش نگاهت میکردم و میگفتم یعنی این واقعا توی شکم من بوده؟ این بود که دست و پا میزد و شیطونی میکرد؟  موهای خیلی بلند و پرپشتی داشتی پوستت قرمز بود و چشم هات همش بسته بود، دوست داشتم چشم هاتو باز کنی ببینم چه رنگیه اما همش خواب بودی، بابایی رفته بود دنبال کارهای بیمه و تا عصر نتونست بیاد تورو ...
26 خرداد 1394

تولدت مبارک عزیزم

 تولدت مبارک عزیزم بهترین دوران عمر من روزهایی بود ک دونفره در یک جسم بودیم، همه جا با هم بودیم و احساسات مشترکی داشتیم تو ب بهترین نحو ممکن حال منو بهتر کرده بودی و حضورت بجز یکی دوماه اولیه برای من سختی نداشت بلکه 3 ماه وسط بهترین حال رو داشتم هیچوقت اینقدر حالم خوب نبود، پر انرژی و خوشحال و خوش بین و سرشار از عشق...اگرچه خیلی دل نازک شده بودم و کوچکترین حرفی ک ب مذاقم خوش نمیومد اشکم رو در میاورد اما حال خوبی ک داشتم این دل نازکی رو بی اهمیت میکرد وقتی اولین تکون خوردنت رو حس کردم تمام وجودم لرزید و ب معنای واقعی پی بردم ک تو وجود واقعی داری و سرسختانه داری رشد و نمو میکنی، اینقدر وروجک بودی ک خیلی زود جفتک زدی هفته سیزدهم بود....
25 خرداد 1394

آغاز روزهای طلایی

با حضور تو دنیای دو نفره ما رنگ و بوی دیگه ای گرفت اولش باورش برای هردومون سخت بود...نمی تونستم هضم کنم که وروجکی چون تو درون من لانه گزیده و لحظه به لحظه در حال رشد و نمو هست، اما خبرش مثل بمب صدا کرد و هنوز من حتی سونو نرفته بودم عالم و آدم فهمیدند که تو قراره پا به عرصه این دنیا بذاری، این فقط استرس و نگرانی منو بیشتر میکرد با ترس و دلهره شدیدی منتظر بودم که وقت سونوم برسه و برم ببینم که همه چی اوکی هست ... اما بابایی انگار مطمئن بود اصلا عین خیالش نبود و ترس و دلهره های منو نداشت، دو هفته بسرعت برق و باد طی شد و روزی که قرار بود سونو بدم رسید درون من پر از احساسات متفاوت بود از یک طرف در آرزوی دیدار تو بودم و هیجان شیرینی سرتا پای و...
23 خرداد 1394

حضور تو در دنیای ما

پارسال همین موقع ها بود ک از وجود تو درون خودم باخبر شدم ... من و بابایی و مامان بزرگ رفته بودیم شیراز،من منتظر اتفاقی بودم ک هر ماه باید می افتاد اما هر روز میگذشت و هیچ خبری نمیشد...شکم برانگیخته شده بود ک نکنه سفر سه نفره ی ما تبدیل ب یه سفر چهار نفره شده و ما یه مسافر قاچاق همراهمون داریم آخه منتظرت بودیم ولی اصلا فکرشم نمیکردیم بهرحال سفر ما ب خوبی و خوشی تموم شد و برگشتیم بندر... من روم نمیشد چیزی ب بابایی بگم چون هنوز مطمئن نبودم بازم صبر کردم و اینقدر گذشت ک دیگه شک نداشتم تو درون من جاخوش کردی دقیقا یادمه شنبه بود 24خرداد 93...صبح زود ک بابایی رفت سرکار من بلند شدم تست انجام دادم و هنوز 2 دقیقه نگذشته بود ک دیدم 2 خط شد......
23 خرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسای من می باشد